روحانی مبارزی که به دنبال جهانی شدن اندیشه اسلام بود
کد خبر: 4035807
تاریخ انتشار : ۱۸ اسفند ۱۴۰۰ - ۰۶:۴۳

روحانی مبارزی که به دنبال جهانی شدن اندیشه اسلام بود

سیدجمال‌الدین اسدآبادی یکی از پایه‌گذاران نهضت‌های اسلامی معاصر است که نقش مهمی در بیدارسازی کشورهای اسلامی داشت و توانست دامنه کوشش‌های خود را در سراسر جهان اسلام توسعه دهد.

سید جمال‌الدین اسدآبادیهجدهم اسفندماه در تقویم به نام روز بزرگداشت سیدجمال‌الدین اسدآبادی نام‌گذاری شده است؛ به‌مناسبت گرامیداشت این مبارز انقلابی که از پایه‌گذاران نهضت‌های اسلامی معاصر است و نقش مهمی در بیدارسازی کشورهای اسلامی داشته است، ایکنای لرستان، متنی از کتاب «پای درس علما» تألیف حجت‌الاسلام محمدتقی صرفی‎پور را منتشر کرده است که در ادامه می‌خوانیم.

سیدجمال‌الدین اسدآبادی در سال 1254 (ه. ق) در ده اسدآباد، حوالی همدان پا به عرصه حیات گذارد، پدرش سیدصفدر، اهل علم و مادرش سکینه ‌بیگم از سادات حسینی آن زمان بودند.

سیدجمال در 10 سالگی در قزوین به آموختن فقه و اصول پرداخت و در عراق خدمت شیخ مرتضی انصاری در علوم تفسیر، حدیث، فقه اصول، کلام، منطق و حکمت الهی تبحر جست، به‌ خاطر هوش و ذکاوت مقدمات عربی را در 10 سال اول به‌خوبی تحصیل کرد و اندک زمانی گذشت که کیاست سید بر علمای نجف و کربلا و سامرا معلوم شد.

آثار و تألیفات سیدجمال‌الدین

از آثار و تألیفات سیدجمال‌الدین اسدآبادی می‎توان به کتاب و مقالات جمالیه، مشتمل بر چندین مقاله علمی، فلسفی، اخلاقی و اجتماعی، کتاب شرح حال اکهوریان با شوکت شمال، رساله رد نیچریه در رد مادیون، تاریخ الافغان به زبان عربی، مجله  ضیاء‌الخافقین، کتاب خاطرات سید، کتاب الوصیته السیاسیته الاسلامیه، الحقائق، انتشار 18 شماره از روزنامه عروةالوثقی با همکاری شیخ محمد عبده در پاریس نام برد.

سیدجمال‌الدین مردی آزادی‌خواه، دارای افکار و عقاید فلسفی، سیاسی، اجتماعی و ایجاد وحدت میان مسلمانان و تشکیل اتحادیه دولت‌های اسلامی بود که برای پیشرفت اتحاد اسلام بالغ بر 500 مراسله و مکتوب به السنه مختلف فارسی، عربی و ترکی به رشته تحریر درآورد.

درباره نفوذ سیدجمال‌الدین نوشته‌اند که: میرزا ابوالحسن جلوه از دانشمندان بزرگ معاصر سید، به ملاقات سید می‎رود و با او به بحث می‎پردازد، همه می‌اندیشند که سید در برابر علم جلوه مجاب خواهد شد ولی وقتی جلوه بیرون می‎آید و از او درباره دانش و فلسفه و اطلاعات سید و اثر گفتار او می‎پرسند، پاسخ می‎دهد: می‎روم تا کفن برای خود تهیه کرده جهاد کنم.

در کتاب لطیفه‌های سیاسی آمده است: یک زمانی سیدجمال‌الدین در سن 10، 12 سالگی همراه پدرش سیدصفدر به تهران سفر می‎کند، روزی سیدصفدر به اتفاق فرزند خود، به دیدن مرحوم آقاسیدصادق سنگلجی، مجتهد معروف آن زمان می‌رود.

پس از اندکی گفت‌وگو، سکوت فضای مجلس را می‎گیرد، آقاسیدصادق برای اینکه سکوت را بشکند به سیدجمال‌الدین می‎گوید: آقای کوچک چیزی بگو! جمال‌الدین اظهار می‌دارد، چیزی قابل عرض ندارم که بگویم، آقا سیدصادق می‎گوید: چیزی که قابل طول باشد بگو! سیدجمال‌الدین می‌گوید: چیزی که قابل طول باشد عمر شماست! تمام اهل مجلس از حضور ذهن و تیزهوشی این کودک به حیرت می‌‎افتند.

سعد زغلول پاشا از شاگردان سیدجمال در خاطرات خود نوشته است: در دوران نوجوانی، آن زمان که در الازهر مصر، تحصیل می‎کردم، شنیدم که سیدجمال‌الدین اسدآبادی به الازهر آمده و علوم جدید را نشر می‎دهد، کُره‌ای هم دارد و از جغرافیا بحث می‎کند، علما او را از تدریس جغرافیا و مسائل اجتماعی باز می‌داشتند و می‌گفتند: این درس‌ها در الازهر صحیح نیست من هم مانند اغلب جوان‌های آن روز، جامد و خشک بودم با چند نفر تصمیم گرفتیم برویم او را بزنیم و تصور می‌کردیم که با آن‌کار، اجر دینی و ثواب اخروی نیز خواهیم برد با چند نفر از رفقا به نزدیک خانه‌اش رفتیم در آستانه دریی که متصل به اتاقش بود از ابوتراب ایرانی که مستخدم او بود سراغ سید را گرفتیم پرده‌ای را بالا زد دیدیم که سید در آن گوشه نشسته و در کنار او یک کُره جغرافیا بود.

سید از فقر و تیره‌روزی و جهل مسلمانان و نقشه‌های شوم استعماری دولت‌های مغرب زمین برایمان سخن گفت، در پایان خاطرنشان کرد که نجات مردم مسلمان بدون شناخت صحیح کشورهای اسلامی و بازگشت به وحدت صدر اسلام، امکان‌پذیر نیست، من که مسحور قیافه و سخنان او شده بودم، به رفقا گفتم نباید دیگر با این مرد معارضه کنیم.

سلیم‌بیگ گزارش جالبی دارد از شیوه آموزش سیدجمال‌الدین اسدآبادی در مصر به این شرح که رسم معمول سیدجمال‌الدین این بود که روزش را در خانه می‌گذراند همین که تاریکی شب می‌رسید، عصایش را برمی‌داشت و به قهوه‌خانه‌ای نزدیک ازبکیه می‌رفت و در آنجا، جمعیتی به صورت نیم‌دایره دور هم می‌نشستند و سید در میان آنها قرار می‌گرفت، در این نیم دایره معنوی، شاعر، منطقی، پزشک، شیمی‌دان، مورخ، جغرافیدان، مهندس، طبیعی‌دان به یکدیگر پیوسته بودند و در طرح دقیق‌ترین مسائل و مشکل‌ترین مباحث مورد احتیاج با یکدیگر مسابقه می‌دادند.

آن‌گاه او گره‌های اشکال آنها را یکی یکی حل می‌کرد و طلسم‌ها و رموزی که به آن اشاره می‌شد می‌گشود و با زبان عربی فصیح و بدون لکنت زبان و بدون معطلی و تردید مانند سیل خروشان از استعدادی که خستگی نمی‌شناخت حرف می‌زد و شنوندگان را دچار شگفتی می‌کرد و به همه پرسش‌ها جواب می‌داد و معترضین را قانع و ساکت می‌کرد، سید این وضع را ادامه می‌داد تا پرده شب فرو می‌افتاد آن وقت حساب قهوه‌خانه را از جیب خود تصفیه می‌کرد و راه خانه را در پیش می‌گرفت.

میرزا لطف‌الله اسدآبادی خواهرزاده سیدجمال‌الدین اسدآبادی از زبان او، ورودش به تهران را این‌طور نوشته است: در ابتدا سال 1266 همراه پدر به تهران آمدیم و در محله سنگلج در خانه سلیمان‌خان صاحب‌اختیار که پدرم را می‌شناخت و حاکم اسدآباد بود منزل کردیم، روز بعد من از چند نفر پرسیدم: امروز مجتهد تهران کسیت؟ آقای سیدصادق را معرفی کردند.

فردای همان روز، پنهان از پدرم به مدرسه ایشان رفتم، دیدم طلاب دور آقا را گرفته و آقا مشغول تدریس است، سلام کرده و چون جا نبود درب حجره نشستم، آقا یکی از کتب مهمه عربی را در دست داشت و مسئله مشکلی از آن را شرح داده و معنی می‌کرد، البته به‌طور اختصار و مبهم، پس از اتمام درس گفتم: جناب آقا! این مسئله را مجدداً تکرار فرمایید که استفاده شود زیرا از بیانات مجمل و مختصر شما فایده کامل حاصل نشد، آقا نظر تند و غضب‌آلودی از روی تحقیر به جانب من کرده و فرمودند: تو را به این فضولی‌‎ها چه؟ بدون تأمل به قدر دو ورق خوانده و ترجمه کردم، آقا این‌طور که دیدند فوراً برخاسته و به جانب من آمده و من که خیال کردم قصد زدن مرا دارد، ایستاده و آماده شدم آقا نزدیک شده و صورت مرا بوسید و دستم را گرفت و پهلوی خود نشاند بسیار ملاطفت کرد از حال وطنم جویا شدند، خود را معرفی کردم.

ایشان به فوریت دستور داد پدرم را آوردند و یک دست لباس به اندازه من خواستند پس از ملاقات با پدرم و به جا آوردن رسوم ظاهری، تفصیل قضیه امروز را از اول تا آخر برای پدرم نقل کرد و در حضور پدرم به من امر کرد که لباس بپوشم به دست خود بر سرم عمامه بسته و بر سرم نهادند و من تا آن روز عمامه نگذاشته و کلاه بر سر می‌گذاشتم.

نقل شده است: مرد بزرگی در حضور سید، کلمه جسارت‌آمیزی نسبت به پیامبر(ص) بر زبان راند، سید به خشم آمد و به چند نفر که در حضور او بودند دستور داد که آن مرد را به شدت مضروب کنند آنان چنین کردند و او را با سر و صورت خونین از مجلس بیرون انداختند.

در گلشن ابرار از مخزومی‌پاشا نقل است: روزی هنگام اقامت سید در آستانه ترکیه، در محضر وی بودم که شخصی به ملاقات ایشان آمد، مباحثه و گفت‌وگو بین او و سید درگرفت، تا جایی ‎که آن شخص گفت: من کتاب‌های فلاسفه را خوانده‌ام و برای من ثابت شده است که خدایی وجود ندارد و جز حیوان کسی معتقد به وجود خدا نمی‌شود سید به شدت برافروخته شد و جوابی به او نداد و با بی‌اعتنایی به او، بلند شد و حضار مجلس را به باغچه متصل به منزل دعوت کرد، در آن باغچه پرندگان گوناگون وجود داشت خروس‌ها صدا راه انداخته و سایر پرندگان جیرجیر می‌کردند.

سید گفت: چه‌طور ممکن است ناتوان‌ترین حیوان بی‌زبان که مشغول ذکر خداست را بر انسان ناطقی که منکر خداست، ترجیح ندهم؟ چگونه ممکن است کسی که سرانجام بدنش را کرم می‌خورد جرئت می‌کند و منکر واجب‌الوجوب شود؟ اگر انسان نتواند به وسیله اجرامی که فوق اوست، خدا را بشناسد و موعظه را بپذیرد پس همان بهتر که به وسیله اجزاء پوسیده و گندیده‌اش موعظه شود.

درباره مرگ سیدجمال‌الدین اختلاف نظر وجود دارد، گروهی معتقدند مرگ او در اثر بیماری سرطان بوده و گروه دیگر می‌گویند سلطان عثمانی عبدا‌لحمید او را مسموم و شهید کرد و گروه سوم اعتقاد دارند زمانی‌ که وی به بیماری سرطان دچار شد در حین مداوا مسموم شد و سرانجام در روز سه‌شنبه، پنجم شوال 1314 دار فانی را وداع گفت، ابتدا در استانبول دفن شد؛ اما به درخواست دولت وقت افغانستان، پیکر وی به این کشور انتقال داده شد و در دانشگاه کابل دفن شد و آنجا را دارالفنون نام نهادند.

سیدجمال‌الدین از جمله رهبرانی بود که نهضت خود را بر پایه فکری و اجتماعی قرار داد، او مهمترین مشکل جامعه اسلامی را استبداد داخلی و استعمار خارجی می‌دانست و برای مبارزه با این دو اتحاد اسلامی را تبلیغ می‌کرد.

دولت انگلیس را نه‌ تنها قدرت استعماری بلکه دشمن صلبی مسلمانان می‌دانست، علاوه بر این بازگشت به اسلام نخستین و دور ریختن خرافات را تبلیغ می‌کرد، اعتقاد داشت که اسلام به‌عنوان یک مکتب و یک ایدئولوژی مسلمانان را نجات و رهایی می‌بخشد، وی توانست دامنه کوشش‌های خود را تقریباً در سراسر جهان اسلام توسعه دهد.

انتهای پیام
captcha