پای درد دل‌های مادر و برادر شهید حمید صفاری + صوت
کد خبر: 4084086
تاریخ انتشار : ۱۷ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۰:۲۳
گزارش ایکنا از چهارمین دیدار جامعه قرآنی با خانواده شهدای قرآنی؛

پای درد دل‌های مادر و برادر شهید حمید صفاری + صوت

چهارمین دیدار جامعه قرآنی با خانواده شهدای قرآنی در منزل شهید حمید صفاری همراه با درد دل‌های این خانواده برگزار شد.

درددل‌های خانواده شهید قرآنی / برادرم اگر امروز زنده بود دق می‌کردبه گزارش خبرنگار ایکنا، چهارمین دیدار جمعی از اساتید، قاریان و مدیران قرآنی در راستای گرامیداشت شهدای قاری، حافظ، معلم و فعال قرآن کریم و در ادامه دیدارهای هفتگی قرآنیان پیرو مکتب شهید سلیمانی با خانواده‌های شهدای قرآنی عصر روز چهارشنبه، 16 شهریورماه در منزل مادر شهید حمید صفاری انجام شد.

خانه مادر شهید در یکی از محلات شلوغ مرکز شهر واقع شده، اما بیشتر از هر چیزی در انتهای این کوچه بن بست تنهایی و سکوت، خود را به رخ می‌کشد. مادر که چهار فرزند داشته در فقدان همسر و دو پسرش با تنهایی‌هایش روزها و شب‌ها را بهم گره می‌زند. بعد از چندی که از حضور جمع قرآنی می‌گذرد، برادر شهید هم به جمع اضافه می‌شود.


بیشتر ببینید:

دیدار جامعه قرآنی با خانواده شهید صفاری


در این دیدار رحیم قربانی، مسئول سازمان قرآن و عترت بسیج تهران و دبیر کمیته شهدای قرآنی استان، منصور آقامحمدی، حافظ کل قرآن و از اساتید پیشکسوت قرآنی، سیدمحسن موسوی‌بلده از اساتید و پیشکسوتان بین‌المللی قرآن که 25 تا 30 نفر از شاگردانش به فیض شهادت نائل شده‌اند، قاسم رضیعی از قاریان بین‌المللی و متخصص پزشک هسته‌ای، حجت‌الاسلام والمسلمین روح‌الله حریزاوی، رئیس سازمان دارالقرآن الکریم، حجت‌الاسلام والمسلمین محمدرضا شفیعی، معاون امور استان‌های سازمان دارالقرآن و بهزاد خزاعی، معاون فرهنگی سازمان تأمین اجتماعی حضور داشتند.

جلسه با تلاوت قرآن توسط قاسم رضیعی، قاری بین‌المللی قرآن آغاز شد. در ادامه رحیم قربانی در سخنانی اظهار کرد: به واقع شهیدان آیات قرآن را در عمل تفسیر کردند و پیرو راستین حضرت اباعبدالله‌الحسین(ع) بودند. جمع حاضر به نمایندگی از کمیته شهدای قرآنی به واسطه اینکه شهید از فعالان قرآنی بوده است خدمت شما رسیده است. شهید حمید شاگرد استاد موسوی‌بلده بودند، قرار است کنگره شهدای استان تهران نیز برگزار شود و ذیل آن کمیته شهدای قرآنی شکل گرفته که به فضل الهی بیش از 30 فعالیت را شروع کرده و انجام خواهد داد و یکی از آن‌ها دیدارهای هفتگی روزهای چهارشنبه با خانواده شهد به جهت غفلت‌های مختلفی است که طی سالیان مختلف به بحث شهدای قرآنی و معرفی این شهدا به نسل جدید و شیوه زندگی آن‌ها کمتر پرداخته شده است.

دیدار جامعه قرآنی با خانواده شهید

در ادامه ربابه نورایی آشتیانی، مادر شهید با تعریف اتفاقاتی که در نهایت به شهادت پسرش ختم شد، گفت: یک چنین روزهایی بود که 10 روز به مرخصی آمد، 22 شهریور ترور شد، آمدند پدرش را ترور کنند، او را کشتند، سال 61 به دست منافقین ترور شد. منافقین در پوشش خرید برنج آمده بودند تا فهمیدند پسر این پدر هست، او را کشتند. پسرم 20 سالش بود، 22 ماه در جبهه خدمت کرده بود، وقتی آمد مرخصی به من می‌گفت شما یک کاری کردید که من را به مرخصی بفرستند، شما به فرمانده من پیغام داده‌اید، می‌پرسید شما این کار را کردید؟ گفتم به جان خودت ما چنین کاری نکردیم، گفتم ما شما را جبهه فرستادیم، پسرم روز دهم مرخصی رفت بهشت زهرا.

وی افزود: هدف برنامه‌ریزی ترور، پدرش بود. به جز اینکه عکس بهشتی و امام و لاجوردی و چند نفر از این‌هایی که سرشناس بودند را در مغازه‌اش گذاشته بود، کار دیگری نمی‌کرد، کار دیگری هم از دستش برنمی‌آمد، شنیده بودیم که می‌خواهند ایشان را ترور کنند، به شوخی می‌گرفتیم. همان روز که پسرم به مرخصی آمد اتفاقاً در کوچه رو‌به‌روی ما در محله جابری، شهید محبی را ترور کردند، چند روز قبل‌‌تر یک سبزی‌فروش را ترور کرده بودند.

مادر شهید ادامه داد: پسر دیگرم که رفت جبهه کوله‌پشتی‌اش را پر از کتاب کرد و گفت مگر ما شب و روز می‌جنگیم، وقت‌های دیگر کتاب می‌خوانم. دیپلم که گرفت، همان سال هم دانشگاه قبول شد؛ دانشگاه علوم پزشکی ایران. وقتی خاله‌هایش به او دکتر می‌گفتند به من می‌گفت تو را به خدا به اینها بگو به من دکتر نگویند، من سرباز امام زمانم اگر امام زمان مرا قبول کند.

وی در مورد رفتار فرزندانش با وی گفت: حمید هیچ وقت جلوی پای من راه نمی‌رفت، می‌گفت من جلوی شما بروم؟ به من و پدرش خیلی احترام می‌گذاشت. بچه‌های من نمونه بودند.

مادر خطاب به استاد موسوی‌بلده که استاد قرآن شهید بوده است، بیان کرد: شما تشویقشان کردید، هر وقت شما را در تلویزیون می‌بینم یاد پسرم می‌افتم. حمید و حسین محمدی و علی چنگی که شاگردان شما بودند با هم شهید شدند.

در ادامه موسوی‌بلده، به بیان خاطراتش از شهید پرداخت و گفت: حمید و حسین محمدی با هم جلسه می‌آمدند، می‌دانستم که حمید معلم مفاهیم است و حسین هم سال اول دانشکده بود. چهره حمید و شخصیتی که در ذهنم هست، بیشتر یک معلم قرآن است تا قاری، گرچه همه این بچه‌ها قاری هم بودند چون اصلاً جلسه ما برای قرائت قرآن بود. برای من همیشه در ذهنم یک معلم هست و در جلسه محلی‌شان ایشان این نقش را داشت. یک بار به یکی از جلساتشان که در خانه تشکیل می‌شد آمدم، قاری حسین بخششی بود، حمید درس مفاهیم را شروع کرد. ویژگی، طرز صحبت، تیپ و شخصیتش از همان موقع معلمی بود، خیلی هم خوب بود، اینطور نبود که تمرین معلمی باشد بلکه خیلی مسلط صحبت می‌کرد. حداقل 10، 15 سال بزرگتر از سنش بود.

تصویر شهید

وی بیان کرد: روزی که اینها به شهادت رسیدند، سه شهید در یک کوچه بودند که هم‌هیئتی، هم‌جلسه‌ای و هم‌سن بودند. با هم رفتند و با هم در یک عملیات به شهادت رسیدند، مراسم ختم به دلیل عدم گنجایش در مسجد تشکیل نشد، کل کوچه را فرش انداختند؛ جماعتی آمدند و در فضای آزاد نشستند و چه جمعیتی هم آمدند.

این معلم قرآن اظهار کرد: حسین خیلی بیشتر با ما ارتباط کلامی و مکاتبه‌ای داشت، هر وقت به جبهه می‌رفت برای من نامه می‌فرستاد، وقتی اولین نفر از آن‌ها به جبهه رفت، نامه‌ای فرستاد؛ من آن نامه را پشت میکروفون برای همه خواندم، انگار این رسم شد که هر کسی به جبهه میرفت نامه می‌فرستاد و ما هم می‌خواندیم، بعضی جلسات بودند که احیاناً به مسائل روز اهمیت نمی‌دادند ولی در جلسه ما این ارزش بود که یک قاری رزمنده هم باشد.

وی ادامه داد: حسین محمدی 17 ساله شهید شد، به او غنچه دارالتحفیظ می‌گفتیم. حسین هر وقت نامه می‌داد می‌گفت اگر من دوباره آمدم بیشتر سختگیری کن. یک بار مطلبی در مورد اینکه حلالیت بطلبد در نامه‌هایش نبود، تا اینکه یک نامه‌ای از حسین آمد که نوشته بود تصور می‌کنم وقتی این نامه را خواهید خواند که من در این دنیا نیستم، من نامه‌ها را هنوز نگه داشته‌ام و بعد وصیت‌هایش را کرد و نکته‌ای هم گفت که خواهش می‌کنم بروید به جلسات ما سر بزنید و گفت که خانواده‌ام نوارهای تلاوت من را به شما بدهند. دقیقاً بعد از همین نامه بود که به فاصله چند روز خبر از حسین آمد و بعد خبر آمد که حمید و علی چنگی هم بوده‌اند. نامه‌ای به خط حسین برای من است که یکی از این سه نفر خواب دیده که همه می‌روند و فقط ما سه تا از بچه‌های محل شهید می‌شویم و بر نمی‌گردیم، این خوابی که یکی از آن‌ها دیده بود را خواب صادقه تلقی کردند و این نامه را داد.

رضا صفاری، برادر شهید، گفت: حمید در سال 61 و در سن 14 سالگی تصمیم گرفت جلسه قرآن را راه بیندازد. سعی می‌کرد جلسات مختلف را برود و مطالب را تهیه می‌کرد و در حد یک نوجوان 14 ساله اینها را جمع و بالا و پایین می‌کرد تا شب‌های جمعه برای بچه‌ها صحبت کند، خیلی اعتقاد داشت به حرف‌هایی که می‌زند باید عمل کند. 50، 60 نفر از بچه‌ها را جمع می‌کرد، حمید مسئول جلسه بود و صحبت می‌کرد. از همه بزرگتر بود. اعتقادش این بود که ما باید به دانشگاه برویم و اگر بچه مذهبی هستیم باید وارد دانشگاه شویم تا اینکه دانشجوی علوم پزشکی ایران شد و اکنون هم آنجا سالنی به نام حمید است.  

وی افزود: در مواقعی هم که نگهبانی می‌دادند تراکت‌هایی از سخنان بزرگان تهیه کرده بود و آن‌ها را بین ماشین‌ها پخش و کار فرهنگی می‌کرد تا اینکه ماه رمضان سال 67، قبل از پایان جنگ، عملیات بیت‌المقدس 6، شرایط جنگ خیلی سخت شده بود، حمید گفت من باید به جنگ بروم و گفت اگر ما نرویم اسلام سیلی می‌خورد. حمید که حرکت کرد 13 نفر از بچه‌های جلسه همراهش شدند، فضای آن موقع با الان فرق می‌کرد، کسی که حرف می‌زد و عمل می‌کرد یکی بود. حمید قبلش هم به من گفته بود که 20 سالگی‌ام را نمی‌بینم. ما برای دیدن او به جبهه رفتیم. حمید تیربارچی شده بود، دوره امدادگری هم دیده بود اما حتی امدادگر هم خودش را معرفی نکرده بود. مسئول دسته‌شان گفته بود که تیربارچی جزو نفرات اولی است که شهید می‌‌شود و او و شهید محمدی بلند شده بودند.

وی گفت: هر سال عزاداران مسجد جابری به‌مناسبت محرم می‌آمدند دم در خانه شهدا، حمید خواب می‌بیند که سال بعد عکس خودش کنار عکس اخوی ماست. ما باور نمی‌کردیم وقتی این حرف را می‌زد. آن شبی که رفتم غرب کشور که حمید را ببینم، شب 19 ماه رمضان بود، اینها رفته بودند رزم شبانه و ساعت 12 دیدم اینقدر خسته بودند که همه دراز به دراز افتاده بودند، عبادتی که آن شب یک رزمنده می‌کرد اثرش خیلی بیشتر از قرآن به سر گرفتن است. آن خواب عبادت بیشتری از قرآن به سر گرفتن است. خیلی سخت است که یک نفر پسرش را ببیند که دارد در خون دست و پا می‌زند، علی که شهید شد، من جبهه بودم، پدرم می‌گفت به من اطلاع ندهند مبادا جبهه اسلام را خالی کنم، پدر و مادر ما نمی‌خواستند ما جبهه را خالی کنیم و بیاییم.

صفاری بیان کرد: برای محک زدن، به پدرم گفتم اجازه می‌دهی جبهه بروم؛ گفت شما امانت خدا هستید، پدرم کاسب بود ولی از دین یک چیزی فهمیده بود و همان را عمل کرد، برای به دست آوردن نانی که به سفره می‌آورد بسیار در کاسبی دقت می‌کرد، مثلاً تخم مرغ‌ها را به دو قیمت می‌داد، قیمت قبل و قیمت جدید. در محلمان خیلی شهید دادیم. حمید کاریزمای قوی داشت اگر الان بود شخصیت معمولی نبود، شخصیت خاصی در کشور بود، در آن سن و سال در محله ما شاخص بود، آقای محرابیان که الان وزیر نیرو است، شاگرد حمید بود.

مادر شهید

وی درد دلی مطرح کرد و گفت: این آدم‌ها رفتند و آدم‌هایی هم باقی ماندند، مادر ما سال‌هاست که در خانه تنهاست، شما امروز آمدید و بعد می‌روید، کسی یادی نمی‌کند، مادر ما هفته‌ای یک بار دکتر می‌رود، هر دکتری که می‌رود یاد پسرش می‌افتد، حالا باید در نوبت دکتر بنشیند، اصلاً توقعی هم ندارد، ولی باز شرایط را می‌بیند، این اختلاس‌ها را می‌بیند چه زجری می‌کشد، زمان جبهه و جنگ اینطور نبود، یک شلوار بسیجی داشتم دلم نمی‌آمد عوضش کنم می‌گفتم مال بیت‌المال است، حالا خبرهایی می‌شنوی که مغزت سوت می‌کشد.

وی اظهار کرد: دردهای وحشتناکی در دل ماست، خود دولت اعلام می‌کند 93 هزار میلیارد اختلاس و بعد هیچ اتفاقی هم نمی‌افتد، به عنوان مادر شهید و برادر شهید وقتی این همه وضعیت مردم را می‌بینیم چه کار می‌توانیم کنیم. چه دفاعی داریم؟ چه خون دلی می‌خوریم، باور کنید اگر حمید ما بود یا دق کرده بود یا مبارزه می‌کرد.

صفاری گفت: می‌خواهیم از جلسه‌مان پیامی برسانیم، دنبال خاطره و این چیزها نیستیم، ما دیگر با این دنیا ارتباطی نداریم، مادر ما روزشماری می‌کند از این دنیا برود. ما هیچی نمی‌خواهیم نه لوح و نه تقدیر، خدا را شکر مناعت طبع داریم.

سپس روح‌الله حریزاوی، در سخنانی بیان کرد: به هر حال راه همان است، اینها که اختلاس می‌کنند از راه منحرف شده‌اند اما ما همه بر سر عهدمان هستیم. امام گفت مادران رهبران این نهضت هستند، پدران شهید هم همینطور، اینها عهد کردند و بر یک عهد هستیم و این دیدارها هم یک کار نمادین نیست؛ یک کار واقعی است، ما موقع جنگ بچه بودیم ولی الان هم همان راه را انتخاب کردیم و جبهه حق جبهه صحیحی است. واقعاً آمدیم بگوییم که ما کنار شما هستیم و وظیفه‌مان هست ولو اینکه دیر می‌آییم ولی شما بدانید این جامعه قرآنی بر همان عهدی که بسته‌ باقی مانده و شما هم در راه جهاد تبیین بایستید و اصلاً هم آرزوی مرگ نکنید و تا روز آخری که خدا به ما جان داده می‌ایستیم و راه شهدا را ادامه می‌دهیم.

در ادامه قاسم رضیعی، قاری قرآن گفت: ما هم دلمان خون است. در سال 65 یکی از پسرعموهایم در عملیات بستان شهید شد و انگار همه ما یک عقده‌ای در دلمان شد که برویم و حرصمان را سر عراقی‌ها خالی کنم، پسر عمویم 15 سالش بود، در عملیات کربلای 4 قطع نخاع شد و الان هم جانباز است، منتهی با رتبه یک کنکور شاهد پزشکی قبول شد و اکنون متخصص پوست است اما دو سال است که روی تخت است چون درد شدیدی دارد. آدمی که انقدر فعال بود، دو سال است که روی تخت است، در چنین جوی من و برادرم هم به جبهه رفتیم و هر دو مجروح شدیم. قبل از اعزام به خط پادگان رفتیم، پدر یکی از دوستان ما آمد که پسرش را برگرداند، خیلی هم حزب‌اللهی نبود، ولی وقتی آمد در چادر ما نگاه کرد از 13، 14 ساله داریم تا 15، 16 ساله و بزرگتر، خودش خجالت کشید، دست مصطفی را گرفت و آورد بیرون، می‌ترسیدیم که روی او دست بلند کند و او را ببرد ولی ما از دور دیدیم که صورت مصطفی را می‌بوسد و پول در جیبش می‌گذارد،  این صحنه‌ها برای من خیلی عجیب است. چقدر ما ناراحتیم از اینکه این صحنه‌ها را دیدیم و الان هم داریم این شرایط را تجربه می‌کنیم، خدا ان‌شاء‌الله به همه ما صبر دهد و ما را راست قامت در مسیرمان قرار دهد.

کد
انتهای پیام
captcha