به گزارش خبرنگار ایکنا، مسعود صادقی، عضو هیئت علمی دانشگاه تهران، امروز چهارشنبه 23 شهریورماه در مدرسه تابستانی «
اندیشه پیشرفت؛ مباحثی در فلسفه، علم و تاریخ»، که از سوی مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران برگزار میشود با موضوع «
فلسفه، تاریخ و پیشرفت» سخنرانی کرد.
در ادامه گزیده سخنان وی را میخوانید:
دو مورد از مهمترین فلسفههای تاریخ مربوط به هگل و مارکس است. بنده از تعبیر فلسفه تاریخ و پیشرفت استفاده میکنم تا مباحثی درباره پیشرفت مطرح کنم اما موضوع محوریتر بحث بنده اشاره به نزاعی است که درباره ریشههای فلسفه تاریخ هگل و مارکس وجود دارد. اینکه فلسفههای تاریخ مدرن، صورتهای سکولار شده الهیات آخرت اندیشانه مسیحی و یهودی است را افراد مختلف متذکر شدهاند و شاید مهمترین آنها کارل لویت باشد. وی در کتاب «معنا در تاریخ»، با اشاره به لوازم الهیاتی فلسفه تاریخ برای نشان دادن ریشههای فلسفههای تاریخ هگل و مارکس، یک روش پسروانه را در پیش میگیرد و به اصطلاح داستان را از آخر به اول میگوید، وی واضع تعبیر فلسفه تاریخ هم هست.
منظور از فلسفه تاریخ چیست؟
تعبیر فلسفه تاریخ برای نوع جدیدی از تاریخ به کار رفته است که میتوانیم بگوییم نوعی تاریخ فلسفی در مقابل آن شکل از تاریخ نگاری است که قبل از آن رواج داشت. سؤالی که وجود دارد این است که این نوع تاریخ چه خصوصیاتی داشت که افرادی نظیر هگل ترجیح میدادند این نوع تاریخنگاری را فلسفه تاریخ بدانند؟ یکی از جنبههای این تاریخنگاری این است که انسانمحورانه است یعنی تاریخ را صحنه اراده و فکر انسانی میداند نه صحنه مشیت الهی. در واقع اندیشه پیشرفت را جایگزین اندیشه مشیت میکند.
فلسفه تاریخ، هم در اندیشه مارکس و هم هگل، نوعی تاریخ جهانی است و این تاریخ فلسفی یا جهانی، متضمن نوعی توصیف و گزارشی از گذشته و هم متضمن نوعی پیشبینی درباره آینده است. بدین لحاظ نوعی آرمان و به اصطلاح انگیزه برای عمل هم تدارک میبیند؛ مخصوصاً این نکته در مورد مارکس صادق است که در اندیشه وی ترکیب توصیف گذشته و پیشبینی آینده برای انگیزه و آرمان دادن بسیار مهم است و از این روست که فلسفه تاریخ را با نوعی آرمانشهرگرایی یا اتوپیای سکولار برابر دانستهاند و نقدهایی هم که برخی افراد به فلسفه مارکس داشتهاند از همین منظر است.
عاملیت خداوند در الهیات تاریخی
مارکس در مانیفست کمونیست، ابتدا توصیفی از فرآیند تاریخی ارائه میدهد سپس به پیشبینیهایی میپردازد که خصوصیت آن آرمانشهرگرایی را با خود دارد. اولین جملهای که مانیفست کمونیست با آن شروع میشود این است که تاریخ همه جوامع تا این زمان، تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است. وی گزارشی از این نزاع و مبارزه ارائه میدهد و به عصر مدرن که میرسد دو اردوگاه متخاصم بورژوازی و پرولتاریا را از هم جدا میکند. مارکس میگوید بورژوازیِ امروز، محصول تکامل یک سلسله تغییرات در شیوه تولید و مبادله است. بورژوازی نه تنها سلاحی که برایش مرگ میآورد را ساخته بلکه کسانی که این سلاح را علیه آن به کار میبرند یعنی کارگران را هم پدید آورده است و در واقع بورژوازی گورکنان خود را به وجود آوردهاند. قدرت سیاسی نیز به معنای اعمال قهر یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر است و لازم است پرولتاریا با برانداختن مناسبات تولیدی، نظام طبقات را از بین ببرد.
ادعای کارل لویت این است که این فلسفه پیشرفت، صوت سکولار شده الهیات تاریخ و آخرتباوری مسیحی است. در الهیات تاریخ، عاملیت الهی و خداوند را میبینم یعنی خداوند است که تاریخ را پایان میدهد و اساساً تاریخ، صحنه تحقق اراده خداوند است اما در فلسفههای تاریخ هگل و مارکس، عاملیتِ انسان محور قرار میگیرد یعنی این انسان است که تاریخ را میسازد. البته برای ساختن تاریخ به دست انسان نیز قید و بندهایی میگذارند اما به هر حال محوریت با عاملیت انسان است. مهمترین مسئله در تبارشناسی فلسفه تاریخ این است که چگونه اندیشه پیشرفت از دل این الهیاتِ تاریخیِ مسیحی سر برآورده است.
آیا اندیشه پیشرفت ناشی از الهیات مسیحی است
یکی از دلایل این امر از نظر کارل لویت این است که نگاه خطی الهیات مسیحی به تاریخ، باعث میشود که برای تاریخ، جهتی را متصور شود و همچنین الهیات مسیحی میتوانست افقی به سوی آینده داشته باشد و راه را برای اندیشه پیشرفت فراهم کند، اینکه چگونه آخرتباوری مسیحی تبدیل به اندیشه پیشرفت ولتر، هگل و مارکس شد. به همین دلیل حرف اصلی کارل لویت این است که فلسفههای تاریخ هگل و مارکس صورتهای سکولار این الهیات مسیحی هستند. نظرات کارل لویت هم مورد استقبال و هم نقد جدی برخی افراد قرار گرفت. کارل اشمیت مهمترین کسی بود که این نظر لویت را مخصوصاً با تمرکز بر اندیشه سکولاریسم بسط و گسترش داد و شخصی هم که به نقد جدی کارل لویت پرداخت و سرچشمههای فلسفههای پیشرفت را الهیات مسیحی قرار نداد هانس بلومنبرگ است.
بلومنبرگ تعبیری دارد که از آن به معادله سکولاریزاسیون نام برده میشود. وی میگوید درست است که بدون الهیات مسیحی و بدون الهیات تاریخ و آخرتباوری یهودی و مسیحی، امکان مطرح شدن فلسفههای تاریخ هگل و مارکس وجود نداشت اما مسئله مهم این است که این امکانپذیر ساختن به ما این مجوز را نمیدهد که بگوییم فلسفههای تاریخ، صورتهای دیگری از همان الهیات تاریخ هستند. دغدغه وی در کتاب «مشروعیت عصر مدرن» این است که اگر فرضیه سکولاریزاسیون را به عنوان فلسفههای پیشرفت مدرن در نظر بگیریم در واقع آن دلالتهای ذهنی که سکولاریزاسیون دارد در اینجا هم راه پیدا میکند. حرف اصلی وی این است که فلسفههای تاریخ هگل و مارکس و اندیشه پیشرفت، ریشه در الهیات مسیحی ندارد بلکه اندیشه پیشرفت یک اندیشه مدرن است که ریشه در علوم طبیعی دارد یعنی پیشرفت را نباید حاصل سکولاریزاسیون بلکه نوعی تصرف مجدد در طبیعت بدانیم.
انتهای پیام